داستان «بمب» در سال 66 می گذرد. برای تصویر کردن تهران آن روزها چه
چیزهایی نیاز است؟ آیا باید تصویرگر یک دهه 60 واقعی باشیم و یا چون آثاری
مثل «نهنگ عنبر» برداشتی فانتزی و دست چین شده از دهه شصت داشته باشیم؟ آیا
«بمب» اشتباهات «آباجان» را تکرار نکرده است؟
برای روشن تر شدن
ماجرا ارجاعتان میدهم به اولین سکانس خارجی «بمب»؛ جایی که لیلا حاتمی از
خیابان می گذرد، در قاب چه چیزهایی میبینیم؟ یک باجه تلفن زرد رنگ، یک
خانم با مانتویی بلند، زنی چادری با زنبیل قرمز، دوربینی که با فیلتری زرد
رنگ کمی تصویر را نوستالوژیک کرده، یک آرایشگاه که با فونتی مخصوص دکان های
آن دهه قرار است فضا ساز باشد، پیکان و.. در «بمب» انباشت عناصر و اشیای
آن دهه در هر نمای خارجی احساس چیدمانی مصنوعی به بیننده میدهد. همان کاری
که هاتف علیمردانی در «آباجان» کرده بود و به درستی نقد شده بود. اگر در
«نهنگ عنبر»، سامان مقدم این همه عناصر را کنار هم می چیند، ساختار فیلم
این اجازه را می دهد.آن جا با یک کمدی طرف هستیم که عناصر را در خدمت خلق
موقعیت می گیرد و قرار نیست اتمسفر دراماتیکی ایجاد شود. برخلاف «بمب» که
نسبتش با رئالیسم خیلی مستقیمتر است، اینجا که قرار نیست فانتزی ببینیم.